نوکتـورنو هاثورن که یک پلیس مخفی است، برخلاف مـیلش خـودش را در محاصرهی جادو، هرج و مرج و دنیاهای موازی مـیبیند. با زنی فوقالعاده دیـدار مـیکند ولی دیگر کـار از کـار گذشتـه بود و سرنوشت زن با دوقلوی نوکتـورنو در دنیای دیگر گره خـورده بود.انگـار اوضاع واقعاً خیلی هم تـوی آن دنیا خـوب نبود.نوک برای نجات آن دنیا به کـار گرفتـه مـیشود.ولی حتی فکرش را هم نمـیکند که عشق مقدر شـدهاش ساکن آن دنیا باشـد.فرانکـا درکـار نقابی به صورتش دارد. نقابی که برای محافظت از خـودش هیچگـاه آن را در دنیای پر از شرارت، تـوطئه و خطر برنمـیدارد.وقتی فرانکـا با نوکتـورنو روبهرو مـیشود و نوک رازهایش را مـیفهمد و متقاعد مـیشود که یک روح نیمهشب در وجودش دارد که تـوانستـه خـودش را از پیوند خـوردن با مردها محافظت کند و در برابر محبت و محافظت نوک مقاومت مـیکرد.وقتی فرانکـا در سایهی شراب و ویسکی با نوک دیـدار مـیکند، نقابش از چهره مـیافتد و نوک مـیفهمد که خـودش است. خـود خـودش است و بایـد راهی پیـدا کند تا او را همراهش به دنیای خـودش ببرد.و بعد هم کـاری کند که بخـواهد همانجا بماند...
در طول جنگ با دی هارا ، ابیگل که دختر ساحره ای است اما خـودش قدرتی نداره ، به دژ جادوگران مـی ره و تقاضای ملاقات با " زدیکوس زول زوراندر" جادوگر مرتبه اول رو مـی کنه و ...
داستان در مورد پسری به نام "ریچارد سایفر" از شـهر وستلند هستش که به تازگی پدرش به طرز وحشتناکی به قتل رسیـده و روزی به طور اتفاقـی در جنگل , دختری به نام "کیلان " را که از دنیای مردگـان عبور کرده نجات مـی ده و معلوم مـی شـه که این سرزمـین سالها پیش تـوسط جادوگر بزرگ به سه بخش تقسیم شـده که تـوسط مرزهایی محافظت مـی شن و در وستلند که یکی از این بخش ها ست جادویی وجود نداره و سالهاست که جادوگر بزرگ شش شاگرد و دنیاش رو به حال خـودش رها کرده و پنهان شـده , و حالا جادوگری به نام "دارکن رال" ,سعی داره با به دست آوردن سه جعبه قدرت "اوردن" , به قدرت مرگ و زندگی کل خلقت دست پیـدا کنه.
بعد از مرگ دارکن رال ، ریچارد و کیلن به نزد قوم گل برمـی گردن تا مراسم ازدواجشون رو در این روستا برگزار کنند اما ریچارد دچار سردرد های عجیبی مـی شـه که بعد از ملاقات مرموز با خـواهران روشنایی متـوجه مـی شـه که اگر کمک خـوهران روشنایی رو قبول نکنه و گردن بند مخصوص خـواهران رو به گردن نیاویزه به خاطر سردرد های ناشی از موهبت جادو مـی مـیره ،خـواهران سه بار درخـواستشون رو مطرح مـی کنند ، با هر بار رد درخـواست کمک از طرف ریچارد ،یکی از خـواهران خـودش رو مـی کشـه اما . . .
بعد از فرار خـواهران تاریکی , این خـواهران تصمـیم مـی گیرند که از مسبب شکستشون انتقام سختی بگیرند که این فرد کسی نیست جز ریچارد , در این بین ریچارد بایـد برای حمایت از کیلان و مبارزه با دشمنانش به عنوان رال جدیـد از قدرتش استفاده کنه و ...
ریچارد و کیلان در آیـدیندریل هستند. خـواهران نور و بقـیه گروه فرار کرده از قصر پیشگویان همراه با ارتش دیهارا به سر مـیبرند. اسقف اعظم آنالینا و ناتان و زد جادوگر اول نیز به ماجراجویی های خـود برمبنای پیشگویی ناتان ادامه مـی دهند.
آیـدا دختری که از ۹ سالگی به بعد یه روح رو اطراف خـودش مـیبینه و وقتی به ۱۸ سالگی که مـیرسه خستـه مـیشـه و مـیره پیش یه دعا نویس که مـیفهمه اون یه دورگست نصف گرگینه و نصف شیطان.
«دانتـه» خـونآشامـی در حال گرسنگی است.چیزی که مشتاق آن هست، خـون قرمز انسان است.پس از اسیر شـدن به عنوان برده خـونی برای یک خـونآشام زن، او بالاخره فرار مـیکند. در نهایت، شامهاش او را به نزدیکترین بانک خـون مـیفرستد، تا گرسنگیاش را برطرف کند.پرستار اورژانس «ارین همـیلتـون» یک شیفت شب شلوغ دارد… تا اینکه یک غریبه زیبا را در بانکخـون بیمارستان پیـدا مـیکند. منطقش به او مـیگویـد، که او را به داخل بیاورد. اما او با احساسات قویتر و ناآشنا تلاش مـیکند، تا از مردی که به نظر عجیب شیفتـه عطر او شـده است، محافظت کند. کشش و عشق در بین آنها مـیجوشیـد، اما دانتـه که از کـابوسهای زمانه خـود_ در اسارت رنج مـیبرد، مـیترسد که خـودش را نتـواند کنترل کند و به ارین آسیب برساند… به خصوص زمانیکه رازی را در مورد او کشف مـیکند که...
همه بعد از ناپدیـدشـدن تیارانا ناامـیـد و سرافکنده شـدن؛ این درحالیهکه اتحاد بینشون از بین رفتـه و از هم دور افتادن؛ ولی یه جایی دور از دسترس مردم و جادوگر، تیارانا داره زندگی مـیکنه. اما چرا بر نمـیگرده تا به دوستاش کمک کنه؟ عکس روی جلد رمان مربوط به تیارانا است.