بزرگ ترین و بی رحم ترین خلافکـار باند باورتای(مافیا) روسیه کسی که قوانین خـودشو داره چشمش ارثیه دختر بیگناهی رو مـیگیره که تـو پیله تنهایی خـودش فرو رفتـه و از قضا باکره ام هست اون مـیخاد اموالشو غارت کنه با دزدیـدنش و فریبش برای ازدواج و بعد ...مرگ انتظار اونو مـیکشـه من با ارتشم به اون حمله مـیکنم ...اون با باکرگیش من به زانو در مـیاره....
روزگـاری زنی بود. یه زن با رفتار جذاب و عشقـی که برای گناه ساختـه شـده بود. این زن، بارها و بارها سرنوشت رو فریب داد که واقعاً نمردنش فقط یه معجزه بود؛ اما فکر مـیکنم خـوششانس بود چون سرنوشت سر راهش یه مرد گذاشت. مردی که حاضر بود برای چشیـدن عشق درونش آدم بکشـه. لورنزو گمبینی، زندگیش یکنواخت و بیرنگـه. تا اینکه زنی سر راهش قرار مـیگیره. اسکـارلت. زنی با تتـوی داغ ننگ روی دستش. لورنزو تصمـیم مـیگیره اونو داشتـه باشـه، اما در آینده متـوجه مـیشـه که اون فقط یه زن ساده نیست. اسکـارلت با خـودش دردسر و جنگ مـیاره. جنگ بین دو گروه مافیا، ایتالیاییها و روسها، لورنزو و آرتیستـوف. چون...
روزگـاری زنی بود. یه زن جذاب کوچولوش و برخـوردی که برای گناه ساختـه شـده بود. تنها چیزی که از عشق اون زن شیرینتر بود عطشی بود که درونش وجود داشت؛ عطش فهمـیـده شـدن و جنگیـدن، برای فریفتن سرنوشت. این زن، بارها و بارها سرنوشت رو فریب داد که واقعاً نمردنش فقط یه معجزه بود؛ اما فکر مـیکنم خـوششانس بود چون سرنوشت سر راهش یه مرد گذاشت. مردی که حاضر بود برای چشیـدن عشق درونش آدم بکشـه. کسی که ممکنه به خاطر اون زن، عشق شیرین، جنگ راه بندازه.