زخمـی روی حاشیهی قلبم زده است،رویش نمک مـیپاشـد و مـیخـواهد همان وقت که زخمم مـیسوزد بگویم چقدر دوستش دارم!دوست داشتنش را فریاد مـیزنم اما معشوق من خـودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم مـیکشـد، کوه نمک روی زخمم مـینشیند، جراجتم چندان هم عمـیق نیست اما کـاری ست؛ تمام تنم را مـیسوزاند…و من از عشقش تنها درد مـیکشم،درد مـیکشم،درد مـیکشم…!
محسن یه لجنِ بچه بازه که مادرش (سادات) برای جلوگیری از آبروریزی های محسن، براش زن یک شـهیـد به اسم پروانه رو مـیگیره که پسر کوچیکه به اسم یاسین داره.. مدتی بعد محسن با ایران که دختر کوچیکی به اسم حورا داره آشنا مـیشـه و ادعای عاشقـی مـیکنه.. سادات با کمال غرور و به اسم ثواب، پروانه رو راضی مـیکنه.. پروانه از محسن دو بچه به اسم زینب و یاسر داره.. محسن با ایران ازدواج مـیکنه.. محسنِ آشغال حورا رو دستمالی مـیکرده که پروانه مـیبینه ولی سکوت مـیکنه.. یه باز که محسن مشغول کثافط کـاریش بوده، ایران مـیبینه و محسن رو مـیکشـه.. سادات با اینکه گناه پسرش رو مـیـدونستـه ولی انکـار مـیکنه و ایران بعد از به دنیا اومدن خزر تـوی زندان، اعداممـیشـه.. حالا سالها گذشتـه و خزر دانشجوئه.. حورا زن یاسر شـده به اجبار.. یاسر تحت کنترل سادات، یه مرد مذهبی و زبون نفهمه.. خزر تـوی دانشگـاه با شاپور آشنا مـیشـه و…….
نیکـا دختری که تـو یه شب سرد پاییزی دم در خـونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه مـیشـه جسد خـونین خـواهرش رو مقابل خـودش مـیبینه و زندگیش عوض مـیشـه و تصمـیم مـیگیره….
رها دختری که خـودش فرزند پاییز است و در یکی از همـین پاییز ها ، زندگی اش با پسری به اسم شـهاب گره مـی خـورد که اصلا به او علاقه ای ندارد ، غافل از اینکه دلش در گرو پسری است به نام امـیـد که .
این رمان درمورد یه دختر شیطون اول ترم دانشگـاه حقوق که با دوتا دختر دوست مـیشـه یکی از این دوستاش مـیخـوره به پسر استاد…همون روز مـیفهمه این پسره دوتا دوست دیگـه که نه پسر عمه و پسر عموش هستن خلاصه یه روز که با استاد کل کل مـیکنهاستاد اونو از کلاس مـیندازه بیرون درهمون حال مـیبینه که پسر عموی پسره اونجاست و فقط رنگ چشاش عسلی. ……بعد از مدت ها مـیفهمه که اون پسره و پسر عموه باهم دوقلوهن.و هردو تاشون پسرخاله یکی از اون دختراست………بایـد بخـونی تا بفهمـی حمـیـد چه بلاهایی سر هانیه مـیاره…
اراه دختری یتیم است که با مادر بزرگ خـود زندگی مـیکرد اما باغبان داستان گل(مادر بزرگـه)رو مـیچینه این به طور کـامل یتیم مـیشـه….یه دوست داره که مامان بابای دوستش اینو جم مـیکنن پول دانشگـاهش رو مـیـدن چون احساس بدی نداشتـه باشـه یواشکی به حسابش پول مـیریزن که خرج خـورد و خـوراک داشتـه باشـه… بلههه این اراه غافل از این که دست سرنوشت باهاش چه کرده ادم نیست…ار نسل انسان نیست و اینو وقتی مـیفهمه که….
زنانی هستن که شرعین زنانی هستن که واقعاً مادرن مادر بچه هایی حلال شرعی بدون هیچ شک و شبهه ای زنانی با عقد نکـاح دائم اما آیا همه ی زنها قانونین اگـه زن کسی شـدی عقدی و شرعی ولی تیزی زیر گلوت گرفتن که تـو این طایفه اسم هیچ مردی نبایـد بره تـو شناسنامه ی هیچ زنی چیکـار مـی کنی… چطور مـی خـوای ثابت کنی ازدواج کردی چطور مـی خـوای ثابت کنی
زنے کهـ چشماشو مـیبندهـ رو حقایق پا مـیزارهـ رو عهداش شوهری که طلاقش مـیـده قلبی که مـیشکنه زنی که تاوان همه گناهاشو پس مـیـده تباه شـدن زندگی اخرش چی مـیشـه انیسا؛کیارش؛انوش خـوابچی مـیشن چه اتفاقاتی مـیفتـه کسی نمـیـدونه
مـیخـواهم از زنی بگم که همـیشـه دنیا برعکس تصوراتش چرخیـد دختر قصه ما تـو خانواده مذهبی و بین ۳ تا پسر بزرگ مـیشـه با موافقت حاج باباش کـاملا سنتی ازدواج مـیکنه .درست زمانی که تـو قلبش نسبت به همسرش حسی پیـدا مـیکنه و خدا ثمره زندگیشون رو مـیـده .طوفانی سهمـگین مـیاد و زندگیشون رو از هم مـی پاشونه حالا مـیخـواهیم همراه بشیم ببینیم زنه قصه ما در مقابل سختیها چطور دوام مـیاره..
مرد با گـام هایی آهستـه و یکنواخت شیب ملایم تپه پشت ویلا را بالا مـی رفت . رد نیم بوت ها قهوه ای رنگش کنار جای پای کوچک و ظریف زنی روی زمـین سفیـد شـده از آخرین برف زمستانی قرار مـی گرفت که در بالاترین قسمت تپه پشت به او ایستاده بود به نقطه ای نامعلوم خیره نگـاه مـی کرد . شایـد به درخت های لخت و سپیـد پوش خیره شـده بود یا به ابرهای خاکستری در هم پیچیـده که آبی آسمان را پشت خـود پنهان کرده بودند .