مرواریـد دکتر بسیار حاذق ولی خستـه از پیچ خم های روزگـار زمانی که برای استراحت از بیمارستان مرخصی مـیگیره درگیر آدم ربایی خطرناکی مـیشـه اون رو مـیـدزدن تا نوه خطرناک ترین خلافکـار ایران رو درمان کنه....
من هرگز نفرین نکردم ... فقط تغییرش دادم. اکنون مجبور شـده ام با مادوکس همکـاری داشتـه باشم ، و از آنجا که نمـی تـوانم او را بکشم ، مجبورم هر روز او را تحمل کنم. بنابراین صوفیا مرا ترک مـی کند. من همه چیز را فدای او کرده ام ، اما هرگز کـافی نیست. عشق من به او با وجود خیانت تغییر نمـی کند. شکنجه همچنان ادامه دارد. مـیخـوام چیکـار کنم من یک گزینه دارم من اولین بار نه گفتم ، اما مطمئن نیستم که دوباره بتـوانم نه بگویم ...
تنها چیزی را که برایم مهم بود از دست دادم." همسرم" و من تنها خـودم مقصر هستم. بنابراین زندگی ، غرور و هر چیز دیگر را فدای زنی که دوستش دارم مـی کنم.خـواه او مرا دوست داشتـه باشـد ...
من بیست و یک سال داشتم که فالگیر آینده مرا خـواند:به عنوان تنبیه برای جنایات شما فقط یک زن را دوست خـواهیـد داشت … اما او هرگز شما را دوست نخـواهد داشت.من حتی یک کلمه از آنها را باورنمـیکردم.تا اینکه تقریباً ۱۰ سال بعد "سوفیارومانو" رو دیـدم دو سال از تنهایی تلخ گذشتـه. زنی که دوستش دارم حالا زنی هست که ازش متنفرم.من هر شب خـودم رو غرق در زنان زیبا مـیکنم. و به خـودم مـیگم که بخت و اقبال چیزی جز یک کـاله برداری نیست. ولی بعدش مادرش ازم خـواست باهاش ازدواج کنم. من گفتم باشـه. حالا اون زن تا ابد مال منه. شایـد پیشگویی حقـیقت داشتـه باشـه.من دارم باعث مـیشم زنی که هیچوقت دوستم نخـواهد داشت به من برگرده. بهتر بود شوهرش باشم تا اجازه بدم کس دیگـه جای منو بگیره...
من بیست و یک سال داشتم که فالگیر آینده مرا خـواند:به عنوان تنبیه برای جنایات شما فقط یک زن را دوست خـواهیـد داشت … اما او هرگز شما را دوست نخـواهد داشت.من حتی یک کلمه از آنها را باورنمـیکردم.تا اینکه تقریباً ۱۰ سال بعد "سوفیارومانو" رو دیـدم برای این زن سخت بودم. برای این زن مـیمردم.اما اون ترکم کرد.اکنون سالها گذشتـهاست و سوفیا به شوهر نیاز دارد.پدرش فوت کرده است مادرش مـیخـواد اوازدواج کند با مردی که از خانواده شان و از شرکت آنهامحافظت کند.به دنبال کسی مـیگرده که قدرتمند باشـه.کسی که ثروتمنده.کسی که خـوشتیپه.حالا این تنها شانس منه با زنی باشم که عاشقشم.... و من مطمئن مـیشم که اون هم همـین احساس رو داره.من یه عمر وقت دارم که باعث بشم که این اتفاق بیوفتـه...
بزرگ ترین و بی رحم ترین خلافکـار باند باورتای(مافیا) روسیه کسی که قوانین خـودشو داره چشمش ارثیه دختر بیگناهی رو مـیگیره که تـو پیله تنهایی خـودش فرو رفتـه و از قضا باکره ام هست اون مـیخاد اموالشو غارت کنه با دزدیـدنش و فریبش برای ازدواج و بعد ...مرگ انتظار اونو مـیکشـه من با ارتشم به اون حمله مـیکنم ...اون با باکرگیش من به زانو در مـیاره....
روزگـاری زنی بود. یه زن با رفتار جذاب و عشقـی که برای گناه ساختـه شـده بود. این زن، بارها و بارها سرنوشت رو فریب داد که واقعاً نمردنش فقط یه معجزه بود؛ اما فکر مـیکنم خـوششانس بود چون سرنوشت سر راهش یه مرد گذاشت. مردی که حاضر بود برای چشیـدن عشق درونش آدم بکشـه. لورنزو گمبینی، زندگیش یکنواخت و بیرنگـه. تا اینکه زنی سر راهش قرار مـیگیره. اسکـارلت. زنی با تتـوی داغ ننگ روی دستش. لورنزو تصمـیم مـیگیره اونو داشتـه باشـه، اما در آینده متـوجه مـیشـه که اون فقط یه زن ساده نیست. اسکـارلت با خـودش دردسر و جنگ مـیاره. جنگ بین دو گروه مافیا، ایتالیاییها و روسها، لورنزو و آرتیستـوف. چون...
روزگـاری زنی بود. یه زن جذاب کوچولوش و برخـوردی که برای گناه ساختـه شـده بود. تنها چیزی که از عشق اون زن شیرینتر بود عطشی بود که درونش وجود داشت؛ عطش فهمـیـده شـدن و جنگیـدن، برای فریفتن سرنوشت. این زن، بارها و بارها سرنوشت رو فریب داد که واقعاً نمردنش فقط یه معجزه بود؛ اما فکر مـیکنم خـوششانس بود چون سرنوشت سر راهش یه مرد گذاشت. مردی که حاضر بود برای چشیـدن عشق درونش آدم بکشـه. کسی که ممکنه به خاطر اون زن، عشق شیرین، جنگ راه بندازه.
دختری به نام پریچهر که با مشکلاتِ زندگی خـودش دست و پنجه نرم مـیکنه تـو یه بهزیستی مشغول به کـاره، صاحب و موسس این بهزیستی مرد جوان و ثروتمندی هست به اسم البرز وثوق که یه تاجر موفقه و صاحب چند رستـوران زنجیره ایه. البرز بین کسایی که مـیشناسنش آدم موجه و خَیریه اما این فقط پوشش و ظاهریه که اون مـیخـواد مردم ازش ببینن، مثل یه گرگ تـو پوست مـیش... البرز و پریچهر درظاهر هیچ ربطی به هم ندارن، هرچند که سرنوشت قراره چیزای دیگـه ای براشون رقم بزنه.. ولی البرز رازی داره که به پریچهر هم مربوط مـیشـه، رازی که اگـه پریچهر بفهمه شایـد انقدر از البرز متنفر شـه که به فکر کشتنش بیفتـه.
برادرم با یه جنایتکـار قاطی شـد و همه چیزش رو باخت، از جمله زندگیش رو. و حالا، من بایـد بدهی های برادرم رو صاف کنم. تنها چیزی که دارم بیست دلار تـو جیبمه، و لباسهام تـو کمرم. خـونه برای بدهی به بانک ضبط شـد؛ و آخرین بازمانده از خانواده ام به قتل رسیـد. پنجه گفت و تـهدیـدم کرد که، اگـه فرارکنم شکنجم مـیـده. ولی، من تا جهنم فرار مـیکنم. برای همـین به مـیلان رفتم. بزرگترین طراح لباس زیر دنیا به دنبال استعداد جدیـدی مـیگشت، دقـیقا از جنس مدل نیستم، ولی شایـد بتـونم کـاری برای برند بارستی. من انجام بدم. و مخفیانه زندگی کنم