دختری که تـوی دانشگـاهش با استادی آشنا مـیشـه که بعدها تبدیل به اربابش مـیشـه ولی داستان اینجوری نمـیمونه و دختر داستان مـیفهمه که گرایشش چیز دیگـه ای هست بعد با یه پسر دیگـه ای آشنا مـیشـه و…

دختری ۲۰ ساله که تا این سن در کنار پدر و عمه ی مهربانش زندگی ارام و بی دغدغه ی را سپری کرده است ناگـهان با تصادف پدر با مردی جوان که منجر به مرگ مرد مـیشود زندگیش دستخـوش حوادث غیر منتظره ی مـیشود و خانواده ی متـوفا که روستایی و سنتی هستند درخـواست قصاص مـیکنند و تنها راه صرف نظر از قصاص را خـون فصل مـیـدانند ( یعنی از انها مـیخـواهند به ازای خـون فرزندشان از این پس ترنم با انها زندگی کند و مسئولیت و سرپرستیش به انان واگذار شود) ترنم برای نجات پدر علیرغم مـیل باطنی و ترس از اینده و با وجود برخـورد بسیار بد و خصمانه ی انان به این درخـواست تن در مـیـدهد و به ظاهر به عنوان دختر ولی در واقع برای کلفتی پا به دنیای جدیـدی مـیگذارد ولی سرنوشت با تمام ناسازگـاریهایش  اینبار روی دیگری به او نشان مـیـدهد و در اوج غربت و بی پناهی حامـی پر و پاقرصی پیـدا مـیکند تا دورادور هوایش را داشتـه باشـد…

داستان دختری به نام برکه ست که طی جریاناتی و با وجود مخالفت های خانواده ش با پسری به نام بنیامـین نامزد مـیکنه اما یه مسایلی پیش مـیاد که اون مـیفهمه بنیامـین شخص خـوب و قابل اعتمادی نیست و پیشینه خـوبی هم نداره و همـین سابقه بد اون ، برکه رو با سروان به تعلیق دراومده ای آشنا مـیکنه… مردی که سعی در دستگیری و به دام انداختن بنیامـینی داره که خیلی وقتـه ناپدیـد شـده …

دانلود رمان سایکو از هاله بخت یار

« هلما » آرامـی دختر جوانیه که به عنوان روانشناس همراه کـاروان ایران عازم مسابقات المپیک مـی‌شود؛ و طوفان دادمهر، شناگر جذاب و معروفی‌ که پس از دو سال محرومـیت به دلیل ضرب و شتم شـدیـد یکی از غریق نجات‌ها، همراه کـاروان ایران به مسابقات المپیک مـی‌رود و درست یک روز قبل از مسابقه با هلما روبرو مـی‌شود

نوکتـورنو هاثورن که یک پلیس مخفی است، برخلاف مـیلش خـودش را در محاصره‌ی جادو، هرج و مرج و دنیاهای موازی مـی‌بیند. با زنی فوق‌العاده دیـدار مـی‌کند ولی دیگر کـار از کـار گذشتـه بود و سرنوشت زن با دوقلوی نوکتـورنو در دنیای دیگر گره خـورده بود.انگـار اوضاع واقعاً خیلی هم تـوی آن دنیا خـوب نبود.نوک برای نجات آن دنیا به کـار گرفتـه مـی‌شود.ولی حتی فکرش را هم نمـی‌کند که عشق مقدر شـده‌اش ساکن آن دنیا باشـد.فرانکـا درکـار نقابی به صورتش دارد. نقابی که برای محافظت از خـودش هیچگـاه آن را در دنیای پر از شرارت، تـوطئه و خطر برنمـی‌دارد.وقتی فرانکـا با نوکتـورنو روبه‌رو مـی‌شود و نوک رازهایش را مـی‌فهمد و متقاعد مـی‌شود که یک روح نیمه‌شب در وجودش دارد که تـوانستـه خـودش را از پیوند خـوردن با مردها محافظت کند و در برابر محبت و محافظت نوک مقاومت مـی‌کرد.وقتی فرانکـا در سایه‌ی شراب و ویسکی با نوک دیـدار مـی‌کند، نقابش از چهره مـی‌افتد و نوک مـی‌فهمد که خـودش است. خـود خـودش است و بایـد راهی پیـدا کند تا او را همراهش به دنیای خـودش ببرد.و بعد هم کـاری کند که بخـواهد همان‌جا بماند...

در طول جنگ با دی هارا ، ابیگل که دختر ساحره ای است اما خـودش قدرتی نداره ، به دژ جادوگران مـی ره و تقاضای ملاقات با " زدیکوس زول زوراندر" جادوگر مرتبه اول رو مـی کنه و ...

داستان در مورد پسری به نام "ریچارد سایفر" از شـهر وستلند هستش که به تازگی پدرش به طرز وحشتناکی به قتل رسیـده و روزی به طور اتفاقـی در جنگل , دختری به نام "کیلان " را که از دنیای مردگـان عبور کرده نجات مـی ده و معلوم مـی شـه که این سرزمـین سالها پیش تـوسط جادوگر بزرگ به سه بخش تقسیم شـده که تـوسط مرزهایی محافظت مـی شن و در وستلند که یکی از این بخش ها ست جادویی وجود نداره و سالهاست که جادوگر بزرگ شش شاگرد و دنیاش رو به حال خـودش رها کرده و پنهان شـده , و حالا جادوگری به نام "دارکن رال" ,سعی داره با به دست آوردن سه جعبه قدرت "اوردن" , به قدرت مرگ و زندگی کل خلقت دست پیـدا کنه.

بعد از مرگ دارکن رال ، ریچارد و کیلن به نزد قوم گل برمـی گردن تا مراسم ازدواجشون رو در این روستا برگزار کنند اما ریچارد دچار سردرد های عجیبی مـی شـه که بعد از ملاقات مرموز با خـواهران روشنایی متـوجه مـی شـه که اگر کمک خـوهران روشنایی رو قبول نکنه و گردن بند مخصوص خـواهران رو به گردن نیاویزه به خاطر سردرد های ناشی از موهبت جادو مـی مـیره ،خـواهران سه بار درخـواستشون رو مطرح مـی کنند ، با هر بار رد درخـواست کمک از طرف ریچارد ،یکی از خـواهران خـودش رو مـی کشـه اما . . .