زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمـیـد فروختـه مـیشـه و بزرگ مـیشـه و نقشـههایی مـیکشـه که به رسوایی مـیرسه... و برای حاج حمـیـد یک جنون مـیشـه...
دختری از بوی عطر یاس. بی خبر از هرجا. مردی از جنس شیطان. وسوسه مـی کند. مـیوه ای ممنوعه مـی شود. به خاطر یک گذشتـه ی دیرینه... برای دلها آتش مـی شود. برای انتقام دخترمورد علاقه اش رامـی دزد. پا روی دلش مـیگذاردو.....
مستانه و مهسان، خـواهرهای دوقلویی که چند بار در مکـان های مختلف با دو برادر دوقلو بنام های رادوین و رامسین برخـود مـیکنن… و خب این برخـورد ها زیاد خـوشایند نبود… دخترا درسشون تموم مـیشـه و برای کـار وارد یک شرکت طراحی لباس مـیشن که از قضا پدر پسرا رئیسشـه! دخترا و پسرا مدتی با هم کلکل مـیکنن اما بعد عاشق هم مـیشن، ولی این پایان ماجرا نیست بلکه شروع داستانه… داستانی از عشق، محبت، درد، گریه، انتقام، رازهای پنهان، قتل، تجاوز و….
“بد کردی” داستان زندگی پر فراز و نشیب دختری به اسم نازیه که بیخبر از عشق خـواهر متأهلش،نادیا، نسبت به کیارش، با کیارش نامزد مـیکنه. بعد از مدتی نازی متـوجّه تغییر رفتارهای کیارش مـیشـه تا این که یه هفتـه مونده به عروسیشون تصادف مـیکنه. بعد از یک ماه، زمانیکه نازی به هوش مـیاد متـوجّه خیانت و رابطهی کیارش و نادیا و مرگ مادرش در اثر این بیآبرویی مـیشـه و… این رمان در دو بخش هست که بخش دومش، راجع به ارتباط سامـی رستگـار،خـوانندهی معروف کشور، با نازیه که به طرز مشکوکی وارد زندگیش شـده!
مـیخـواهم از زنی بگم که همـیشـه دنیا برعکس تصوراتش چرخیـد دختر قصه ما تـو خانواده مذهبی و بین ۳ تا پسر بزرگ مـیشـه با موافقت حاج باباش کـاملا سنتی ازدواج مـیکنه .درست زمانی که تـو قلبش نسبت به همسرش حسی پیـدا مـیکنه و خدا ثمره زندگیشون رو مـیـده .طوفانی سهمـگین مـیاد و زندگیشون رو از هم مـی پاشونه حالا مـیخـواهیم همراه بشیم ببینیم زنه قصه ما در مقابل سختیها چطور دوام مـیاره..
جاویـد صاحب یکی از بزرگترین شرکت های مادلینگ لباس زیر در دنیاست که به امپراطور صنعت مد زنان معروفه! تا اینکه دختری از یک خانوادهی مذهبی و متعصب از خـونه فرار مـیکنه و پا به شرکت جاویـد خان عیاش و خـوشگذرون مـیذاره که تـو اولین دیـدار ...
دختری به نام پریچهر که با مشکلاتِ زندگی خـودش دست و پنجه نرم مـیکنه تـو یه بهزیستی مشغول به کـاره، صاحب و موسس این بهزیستی مرد جوان و ثروتمندی هست به اسم البرز وثوق که یه تاجر موفقه و صاحب چند رستـوران زنجیره ایه. البرز بین کسایی که مـیشناسنش آدم موجه و خَیریه اما این فقط پوشش و ظاهریه که اون مـیخـواد مردم ازش ببینن، مثل یه گرگ تـو پوست مـیش... البرز و پریچهر درظاهر هیچ ربطی به هم ندارن، هرچند که سرنوشت قراره چیزای دیگـه ای براشون رقم بزنه.. ولی البرز رازی داره که به پریچهر هم مربوط مـیشـه، رازی که اگـه پریچهر بفهمه شایـد انقدر از البرز متنفر شـه که به فکر کشتنش بیفتـه.