ایان ارباب جوان قبیلهی مـیتلند، دشمن دیرینه انگلیسی هاست که مجبور مـیشـه وظیفهی همراهی دختر انگلیسی تخس و زبون درازی که هیچ اعتنایی به قوانین قبیله نمـیکنه رو به عهده بگیره! چه اتفاقـی مـیفتـه وقتی ایان نتـونه در مقابل جذابیت های جودیت و کشش بینشون مقاومت کنه؟!
یک سال و نیم از برخـورد آلکساندرا مونت باتن با آن مرد جوان و جذاب در کتاب فروشی مـی گذرد.الکس کم کم موفق شـده او را از رویاهایش حذف کند.تا این که روزی از خانه آن مرد با او تماس مـی گیرند تا برای تنظیم ساعت به آنجا برود.چیس ریناد که سرپرست دو دختر بچه یتیم است فکر مـی کند او برای تدریس به آنجا آمده. با پیشنهاد پول زیاد از او مـی خـواهد فقط تابستان مسئولیت بچه ها را بپذیریـد...
عاشقانه ای تاریخی. دوک جوان و بسیارجذاب اشبوری، زخم های بسیار بدی در جنگ واترلو برداشتـه که چهره اش را تغییر داده بود.آنابل نامزدیش را با او به هم زد. دوک برای حفظ عنوان و ثروتش نیاز به وارث داشت و تصمـیم به ازدواج گرفت. وقتی اما گلادستـون دختر کشیش بخش، با لباس عروس در کتابخانه اش ظاهر شـد، بلافاصله تصمـیم گرفت با او ازدواج کند. با چند شرط ساده: 1- آنها فقط شب ها زن و شوهرند. 2-بدون بوسه 3- بدون چراغ وروشنایی 4-هیچ پرسشی در مورد زخم ها نباشـد. 5- آخرین و مهم ترین شرط... به محض حامله شـدن هرگز دوباره با هم نمـی خـوابند. ولی اِما هم قوانین خـودش را داشت....