لحظه ای که جسیکـا کرسول یازده ساله چشمش به کـالن هایز خـورد ، مـی دانست که اون یه شاهزاده شکست خـورده ست. شاهزاده ی خـودش.آن ها برای هم یه پناه شـدند،یک مکـان امن و جادویی دور از زندگی و دردسرش هایش.تا زمانی که کـالن جسی را بوسیـد - اولین بوسه واقعی جسیکـا - و بعد کـالن بدون یک کلمه ناپدیـد شـد.
برای رمزی این اتفاق افتاد عشق اونو شکست داد من اونو شکست دادم همه این دنیای لعنتی اونو شکست داد عشق یک نفرينه. هیچ اشتباهی درموردش نکنیـد.رمزی نفرین من بود و این چیزی بود که نمـیشـد تغییرش داد.۹ تا ۱۲ سال و ۸ ماه و ۳ هفتـه و ۴ روز. ۱۲ ساعت و چهل ...نه ، چهل و یک دقـیقه از زمانی که قاضی چکش را به صدا درآورد من تعداد انها را شمردم و برای من زجر اورترين دقايق به وجود امد و الان بالاخره داره تموم ميشـه.برایم کـابوسی بود که نمـی تـوانستم از ان فرار کنم.من ایمان داشتم که عشق ما یک دکمه نبود که بشود ان را خاموش و روشن کرد. ما بهم متصل بودیم بدون رمزی استـوارت تئا هال هم وجود نداشت و این فقط یک وابستگی معمولی نبود. نه اینگونه نبود.من برای نفس کشیـدن به اون نیاز نداشتم.من برای خندیـدن به اون نیاز نداشتم.من برای شاد بودن به او نیاز نداشتم.اما به جای تمام این ها من به او احتیاج داشتم . من او را مـی خـواستم دقـیقا کنار خـودم وقتی هر روز صبح اولین اشعه خـورشیـد پوستم را داغ مـیکرد.من مـی خـواستم با هم سوار ماشین بشویم بخندیم و از خنده او من هم بخندم به طبیعت برویم و ساکت و راحت در کنار هم رو به اسمان ابی نگـاه کنیم.من مـی خـواستم قبل اینکه تصمـیمـی برای داشتن خانواده ای که همـیشـه برایش برنامه ریزی مـی کردیم با او دنیا را بگردم.
باچ اونیل جنگجوی بالفطرهست.پلیس سابق دایره جنایی جان سخت.تنها آدمـیه که اجازه پیـدا کرده وارد حلقه انجمن برادری خنجرسیاه بشـه.ومـیخـوادبیشتر وارد دنیای خـون آشامها بشـه_ بخشی از جنگ بالسره.اون هیچ چیزبرای ازدست دادن نداره.قلبش متعلق به خـونآشامه اشراف زاده زیبای که امکـان نداره بهش برسه.امااگـه نمـیتـونسه ماریساروداشتـه باشـه پس حداقل مـیتـونستـه کناربرادرها بجنگـه.تقدیراون روبادادن چیزی که بهش نیازداره نفرین مـیکنه.وقتی باچ فداکـاری مـیکنه تایک خـون آشام غیرنظامـی روازدست لسرهانجات بده قربانی تاریک ترین نیروی جنگ مـیشـه.درحالی که رهاشـده تابمـیره به طور معجزه آسایی پیـدا مـیشـه.وانجمن برادری ماریسا رو فرامـیخـونه تااونونجات بده.اماشایـد حتی عشق ماریسااون قدرکـافی نباشـه که باچ روبرگردونه…
باچ اونیل جنگجوی بالفطرهست.پلیس سابق دایره جنایی جان سخت.تنها آدمـیه که اجازه پیـدا کرده وارد حلقه انجمن برادری خنجرسیاه بشـه.ومـیخـوادبیشتر وارد دنیای خـون آشامها بشـه_ بخشی از جنگ بالسره.اون هیچ چیزبرای ازدست دادن نداره.قلبش متعلق به خـونآشامه اشراف زاده زیبای که امکـان نداره بهش برسه.امااگـه نمـیتـونسه ماریساروداشتـه باشـه پس حداقل مـیتـونستـه کناربرادرها بجنگـه.تقدیراون روبادادن چیزی که بهش نیازداره نفرین مـیکنه.وقتی باچ فداکـاری مـیکنه تایک خـون آشام غیرنظامـی روازدست لسرهانجات بده قربانی تاریک ترین نیروی جنگ مـیشـه.درحالی که رهاشـده تابمـیره به طور معجزه آسایی پیـدا مـیشـه.وانجمن برادری ماریسا رو فرامـیخـونه تااونونجات بده.اماشایـد حتی عشق ماریسااون قدرکـافی نباشـه که باچ روبرگردونه…
داستان نجات بلا تـوسط زسادیست، جنگجویی که قبلابرده خـون بوده و سال ها موردآزار بانو قرارگرفتـه، و هنوز هم زخم های گذشتـه رو با خـود حمل مـیکنه.تنها همراهش خشم و تنها چیزی که باعث عاشق شـدنش مـیشـه به وحشت انداختن دیگرانه.تا زمانی که بابلا آشنامـیشـه و ...
باچ اونیل جنگجوی بالفطرهست.پلیس سابق دایره جنایی جان سخت.تنها آدمـیه که اجازه پیـدا کرده وارد حلقه انجمن برادری خنجرسیاه بشـه.ومـیخـوادبیشتر وارد دنیای خـون آشامها بشـه_ بخشی از جنگ بالسره.اون هیچ چیزبرای ازدست دادن نداره.قلبش متعلق به خـونآشامه اشراف زاده زیبای که امکـان نداره بهش برسه.امااگـه نمـیتـونسه ماریساروداشتـه باشـه پس حداقل مـیتـونستـه کناربرادرها بجنگـه.تقدیراون روبادادن چیزی که بهش نیازداره نفرین مـیکنه.وقتی باچ فداکـاری مـیکنه تایک خـون آشام غیرنظامـی روازدست لسرهانجات بده قربانی تاریک ترین نیروی جنگ مـیشـه.درحالی که رهاشـده تابمـیره به طور معجزه آسایی پیـدا مـیشـه.وانجمن برادری ماریسا رو فرامـیخـونه تااونونجات بده.اماشایـد حتی عشق ماریسااون قدرکـافی نباشـه که باچ روبرگردونه......
ویشس برادر بیرحم و با استعداد، نفرینی ویران کننده و تـوانایی ترسناکی در دیـدن آینده داره. به عنوان عضوی از انجمن برادری هیچ علاقهای به عشق و احساسات نداره، فقط با انجمن لسنینگ مـیجنگـه. اما وقتی بر اثر زخمـی مرگبار تحت مراقبت جراحی انسان قرار مـیگیره دکتر جین ویتکـام مجبورش مـیکنه درد درونیش رو بفهمه و مزه لذت واقعی رو برای اولین بار در زندگیش بچشـه. تا اینکه سرنوشتی که خـودش انتخاب نکرده اون رو به آیندهای مـیبره که . . .
جان یه کـاراگـاه خصوصیه که کـارش پیـدا کردن چیزهای گمشـده است اما نه بصورت عادی چون اون یه موهبت خاص داره که مـیتـونه بوسیله اون هرچیزی رو پیـدا کنه اما در پرونده جدیـدش از اون مـیخـوان به جایی برگرده که تازه ازش فرار کرده یعنی نیمه تاریک لندن و یا همون نایت سایـد . . .
جام مقدس مسییحیان یا اونطور که در کتاب به اون اشاره شـده جام نا مقدس در نایت سایـد دیـده شـده و ماموران بهشت و جهنم برای تصاحب اون به نایت سایـد هجوم اوردن و مثل همـیشـه این وظیفه جان تیلور بدنام که اونو پیـدا کنه اما...
جان تیلور اینبار در یکی دیگـه از پرونده هاش با اقا و خانم کـاوندیش درگیر مـیشـه و اونا هم از یه دوست قدیمـی جان که خـورده حساب هایی هم با هم داشتن استفاده مـیکنند تا . . .