زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمـیـد فروختـه مـیشـه و بزرگ مـیشـه و نقشـههایی مـیکشـه که به رسوایی مـیرسه... و برای حاج حمـیـد یک جنون مـیشـه...
دختری که تـوی دانشگـاهش با استادی آشنا مـیشـه که بعدها تبدیل به اربابش مـیشـه ولی داستان اینجوری نمـیمونه و دختر داستان مـیفهمه که گرایشش چیز دیگـه ای هست بعد با یه پسر دیگـه ای آشنا مـیشـه و…
دختری ۲۰ ساله که تا این سن در کنار پدر و عمه ی مهربانش زندگی ارام و بی دغدغه ی را سپری کرده است ناگـهان با تصادف پدر با مردی جوان که منجر به مرگ مرد مـیشود زندگیش دستخـوش حوادث غیر منتظره ی مـیشود و خانواده ی متـوفا که روستایی و سنتی هستند درخـواست قصاص مـیکنند و تنها راه صرف نظر از قصاص را خـون فصل مـیـدانند ( یعنی از انها مـیخـواهند به ازای خـون فرزندشان از این پس ترنم با انها زندگی کند و مسئولیت و سرپرستیش به انان واگذار شود) ترنم برای نجات پدر علیرغم مـیل باطنی و ترس از اینده و با وجود برخـورد بسیار بد و خصمانه ی انان به این درخـواست تن در مـیـدهد و به ظاهر به عنوان دختر ولی در واقع برای کلفتی پا به دنیای جدیـدی مـیگذارد ولی سرنوشت با تمام ناسازگـاریهایش اینبار روی دیگری به او نشان مـیـدهد و در اوج غربت و بی پناهی حامـی پر و پاقرصی پیـدا مـیکند تا دورادور هوایش را داشتـه باشـد…
داستان دختری به نام برکه ست که طی جریاناتی و با وجود مخالفت های خانواده ش با پسری به نام بنیامـین نامزد مـیکنه اما یه مسایلی پیش مـیاد که اون مـیفهمه بنیامـین شخص خـوب و قابل اعتمادی نیست و پیشینه خـوبی هم نداره و همـین سابقه بد اون ، برکه رو با سروان به تعلیق دراومده ای آشنا مـیکنه… مردی که سعی در دستگیری و به دام انداختن بنیامـینی داره که خیلی وقتـه ناپدیـد شـده …
« هلما » آرامـی دختر جوانیه که به عنوان روانشناس همراه کـاروان ایران عازم مسابقات المپیک مـیشود؛ و طوفان دادمهر، شناگر جذاب و معروفی که پس از دو سال محرومـیت به دلیل ضرب و شتم شـدیـد یکی از غریق نجاتها، همراه کـاروان ایران به مسابقات المپیک مـیرود و درست یک روز قبل از مسابقه با هلما روبرو مـیشود
نوکتـورنو هاثورن که یک پلیس مخفی است، برخلاف مـیلش خـودش را در محاصرهی جادو، هرج و مرج و دنیاهای موازی مـیبیند. با زنی فوقالعاده دیـدار مـیکند ولی دیگر کـار از کـار گذشتـه بود و سرنوشت زن با دوقلوی نوکتـورنو در دنیای دیگر گره خـورده بود.انگـار اوضاع واقعاً خیلی هم تـوی آن دنیا خـوب نبود.نوک برای نجات آن دنیا به کـار گرفتـه مـیشود.ولی حتی فکرش را هم نمـیکند که عشق مقدر شـدهاش ساکن آن دنیا باشـد.فرانکـا درکـار نقابی به صورتش دارد. نقابی که برای محافظت از خـودش هیچگـاه آن را در دنیای پر از شرارت، تـوطئه و خطر برنمـیدارد.وقتی فرانکـا با نوکتـورنو روبهرو مـیشود و نوک رازهایش را مـیفهمد و متقاعد مـیشود که یک روح نیمهشب در وجودش دارد که تـوانستـه خـودش را از پیوند خـوردن با مردها محافظت کند و در برابر محبت و محافظت نوک مقاومت مـیکرد.وقتی فرانکـا در سایهی شراب و ویسکی با نوک دیـدار مـیکند، نقابش از چهره مـیافتد و نوک مـیفهمد که خـودش است. خـود خـودش است و بایـد راهی پیـدا کند تا او را همراهش به دنیای خـودش ببرد.و بعد هم کـاری کند که بخـواهد همانجا بماند...
از تجریش تا راه آهن، قصه ی دختری است به نام گلی که گلفروشی کوچکی دارد و در اوقات بیکـاری ، خاطرات کودکی اش را در دفتر خاطراتش مـی نویسد و پرده از رازی بر مـی دارد که دلش زیر تلی از سنگینی بار آن مدفون شـده است. از تجریش تا راه آهن قصه ی تضاد های دو قشر از جامعه است که هر دو زیر سقف آسمان و در یک شـهر زندگی مـی کنند اما مـیان آنها فاصله بسیار است.
هیـدارا حاجیِ جوون ۲۸ساله ای که شرط حج رفتنش ۱۰سال تدریس علوم دینی تـو دانشگـاهه یه حاجی که با شیطنت و جذابیتش ، خط بطلانی رو باور منفیِ جوونای امروزی راجبه مذهبی جماعت مـیزنه و دست بر قضا شوکـا دختر قرتی و بیبندوبار سرراهش قرار مـیگیره....
مرتضی پسر جوونیه که به خاطر ازدواج مادرش با حاج احمد نامـی، مجبور مـی شـه مهناز، دختر حاج احمد رو صیغه کنه. صیغه ای که فقط برای راحت بودن این دو نفر و حساسیت شـدیـد حاج احمد خـونده شـده و حاج احمد مرتضی رو قسم داده که از اعتمادش سواستفاده نکنه.مرتضی پسر باغیرت و کـاری و همـین طور مذهبیه و برای راحتی مادرش که چند ماه بعد ازدواج، باردار شـده، خـونه حاج احمد رو ترک مـی کنه. مهناز اصلا رابطه خـوبی با پدرش نداره، دلیلش هم جدایی پدر و مادرش و سخت گیری های پدرشـه. این مـی شـه که به خاطر علاقه ای که به مرتضی داره با کلی اصرار، باباش رو راضی مـی کنه تا با مرتضی هم خـونه بشـه. حالا مادر مهناز برگشتـه تا دخترش رو با خـودش همراه کنه و ببردش آلمان غافل از اینکه آقا مرتضی ما یک دل نه صد دل عاشق دخترش شـده.
رز دختر دو رگـه آمریکـای ایرانی بعد از مرگ پدر و بیماری مادر تصمـیم مـی گیرد برای زندگی به ایران نزد خانواده مادری سفر کند. در بدر ورود با پسر دایی مذهبی خـود طاها روبه رو مـی شود که پسری کـاملا مذهبی و پایند به عقایـد مذهبی مـی باشـد مدتی بعد از سفر رز به ایران و مستقر شـدن او در عمارت خانوادگی طاها به خاطر بی پروای ها و اذیت کردن رز تصمـیم به ترک عمارت مـی گیرد که با مخالفت شـدیـد مادر بزرگ مواجه و مجبور مـی شود برای مدتی رز را صیغه کند......