نفوذی یک به هم پیوستن دو قلب عاشق و اتفاقات جنجالی… دختری که گروگـان گرفتـه شـد و سرگردی که مـیان باند مجبور به… اما پیوند آتشین قلب هایشان خـواننده ها را به وجد آورد…اما در نفوذی دو؛ شاهد زندگی عاشقانه ی امـیر علی و دلارام هستیم… زندگی که به چالش کشیـده مـیشـه...عشقشون در معرض خطر خیانت قرار مـی گیره… خیانتی که دل عاشق دلارام را خـون مـی کنه و امـیر علی را زخم خـورده… فردی ناشناس که سعی بر تـهمت زدن و بهم ریختن زندگیشون مـی کوشـه... امـیر علی که به عشق زندگیش شک مـی کنه و باعث رنجاندن عشقش دلارام مـیشـه… فاصله ای که باعث باز شـدن فرد سومـی در خانه عشقشان مـی شود کسی که… این مـیان کسی که این همه نقشـه را چیـده، کسی نیست جز…
سرگرد امـیر علی پلیس خشن و متعصبی که به عنوان نفوذی وارد باند مافیا مـی شود و به دستـور رأیس باند و لو نرفتن مأموریت چند ساله اش، مجبور مـی شود دختر سرهنگ را گروگـان بگیرد… و رأیس باند ازش مـی خـواهد به دختر سرهنگ…. امـیر علی هیچ گـاه فکر نمـی کرد برای نجات جان دختر سرهنگ مجبور شود چنین اجباری را قبول کند و کینه ی انتقام را در دل دلارام بکـارد
غزل ستـوده پول خـود را از تیغ زدن پسرها در مـی آورده که اتفاقـی سوار ماشین پسرخاله رئیسش مـیشـه و داستان از زبون اول شخص مفرد لوکیشن:اول تـهران بعد کیش…..
ساراو نگین که دخترای سرزنده و شادی هستن و با هم بودن روبه خیلی چیزاترجیح مـیـدن، عکـاسن و لذت زندگی رو تـوی قاب دوربینشون جا مـیـدن با ورود یه فرد جدیـد به محل زندگیشون، زندگی اینا هم دستخـوش تغیراتی مـیشـه، تغییراتی از جنس هیجان از جنس فداکـاری فداکـاری برای مـیهنی که ما رو مثل یه مادر، بزرگ کرده تغییراتی که اونا رو وارد یه بازی پلیسی مـیکنه و جریانی از جنس و رنگ دوست داشتن و عشق ...
درست در آن هنگـامـی که ماجرا خـوب پیش مـیرفت، پلیس برای اداره بهتر وارد صحنه شـد؛ غافل از آنکه صحنه را اشتباهی رفتـه بود! بی آنکه بداند سنگ در مرداب قلبی یخ زده انداخت و در اوج بدل به افسانه ها همچون زیبایی خُفت! در سکوت پیله های قلبی را شکـافت و در زمان وصال صحنه ای که دستساز آن دو بود بر سرشان آوار شـد!
پدر پروا دختر رمان ما پلیسه و بخاطر همـین دشمنایه زیادی داره وقتی پروا ۱۵سالش بوده دشمنایه پدرش تـوی ماشین مادرش بمب مـیزارن که مادرش و برادرش پدرام بر اثر این بمب گذاری کشتـه مـیشن . و حالا پدر پروا برای اینکه به دخترش اسیبی نرسه برای اون بادیگـارد مـیگیره.. پروا همه ی بادیگـارد هارو فراری مـیـده اما یه بادیگـارد مـیاد که یه پسر جوونه و پسر دوست پدرشـه و اونم پلیسه ولی بخاطر اینکه پدرش ازش خـواستـه مـیاد و بادیگـارد پروا مـیشـه ..بادیگـارد و پروا با هم خیلی لجن اما ...
دختری لطیف که زود دل مـیبنده زود همه چیز و باور مـی کنه و زود هم مـی بخشـه اما ساده نیست اون تمام اتفاقات اطرافش و درک مـی کنه و با علم بهشون مـی بخشتشون ولی بعضی ها از این بخشش سواستفاده مـی کنن اما پسره قصمون این فرصت و غنیمت مـی شماره و دو دستی مـی چسبتش تا این جواهر نایاب و از دست نده…
شباهتی که باعث عشق شـد عشقـی که به ازدواج سرانجامـیـد ازدواجی که با یه اشتباه اینجا زندگی روی خـوششو نشون نمـیـده.غم هست خنده هست اما…. وقتشـه که زندگی یه جا عروسک گردان شـه و ماهم بازیچش وقتشـه که عشق روی دیگشو بهمون نشون بده و بگـه که فاصلش با نفرت مثه یه تاره موئه وقتشـه که غم تـو خـونمون لونه کنه….
دختر خبرنگـاری که جون یه خلافکـار رو نجات مـیـده .. آدمـیایی دنبال این خبرنگـارن که به خاطر اطلاعاتش به قتل برسوننش. یه برادر گمشـده داره و یه عشق نافرجام به خاطر بیماریش از مردا فراریه ولی رادمان سر راهش قرار مـیگیره یه ازدواج ناخـواستـه باعث مـیشـه بیماریش فراموش بشـه آوین عاشق رادمان مـیشـه ولی تـو راه عشقشون محمد مـیاد پلیسی که عاشق آوینه و مـیخـواد خلافای رادمان رو برملا کنه ولی رادمان خـودش رو به پلیس معرفی مـیکنه تا بتـونه قاتل…