زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمـیـد فروختـه مـیشـه و بزرگ مـیشـه و نقشـههایی مـیکشـه که به رسوایی مـیرسه... و برای حاج حمـیـد یک جنون مـیشـه...
« هلما » آرامـی دختر جوانیه که به عنوان روانشناس همراه کـاروان ایران عازم مسابقات المپیک مـیشود؛ و طوفان دادمهر، شناگر جذاب و معروفی که پس از دو سال محرومـیت به دلیل ضرب و شتم شـدیـد یکی از غریق نجاتها، همراه کـاروان ایران به مسابقات المپیک مـیرود و درست یک روز قبل از مسابقه با هلما روبرو مـیشود
نوکتـورنو هاثورن که یک پلیس مخفی است، برخلاف مـیلش خـودش را در محاصرهی جادو، هرج و مرج و دنیاهای موازی مـیبیند. با زنی فوقالعاده دیـدار مـیکند ولی دیگر کـار از کـار گذشتـه بود و سرنوشت زن با دوقلوی نوکتـورنو در دنیای دیگر گره خـورده بود.انگـار اوضاع واقعاً خیلی هم تـوی آن دنیا خـوب نبود.نوک برای نجات آن دنیا به کـار گرفتـه مـیشود.ولی حتی فکرش را هم نمـیکند که عشق مقدر شـدهاش ساکن آن دنیا باشـد.فرانکـا درکـار نقابی به صورتش دارد. نقابی که برای محافظت از خـودش هیچگـاه آن را در دنیای پر از شرارت، تـوطئه و خطر برنمـیدارد.وقتی فرانکـا با نوکتـورنو روبهرو مـیشود و نوک رازهایش را مـیفهمد و متقاعد مـیشود که یک روح نیمهشب در وجودش دارد که تـوانستـه خـودش را از پیوند خـوردن با مردها محافظت کند و در برابر محبت و محافظت نوک مقاومت مـیکرد.وقتی فرانکـا در سایهی شراب و ویسکی با نوک دیـدار مـیکند، نقابش از چهره مـیافتد و نوک مـیفهمد که خـودش است. خـود خـودش است و بایـد راهی پیـدا کند تا او را همراهش به دنیای خـودش ببرد.و بعد هم کـاری کند که بخـواهد همانجا بماند...
در طول جنگ با دی هارا ، ابیگل که دختر ساحره ای است اما خـودش قدرتی نداره ، به دژ جادوگران مـی ره و تقاضای ملاقات با " زدیکوس زول زوراندر" جادوگر مرتبه اول رو مـی کنه و ...
داستان در مورد پسری به نام "ریچارد سایفر" از شـهر وستلند هستش که به تازگی پدرش به طرز وحشتناکی به قتل رسیـده و روزی به طور اتفاقـی در جنگل , دختری به نام "کیلان " را که از دنیای مردگـان عبور کرده نجات مـی ده و معلوم مـی شـه که این سرزمـین سالها پیش تـوسط جادوگر بزرگ به سه بخش تقسیم شـده که تـوسط مرزهایی محافظت مـی شن و در وستلند که یکی از این بخش ها ست جادویی وجود نداره و سالهاست که جادوگر بزرگ شش شاگرد و دنیاش رو به حال خـودش رها کرده و پنهان شـده , و حالا جادوگری به نام "دارکن رال" ,سعی داره با به دست آوردن سه جعبه قدرت "اوردن" , به قدرت مرگ و زندگی کل خلقت دست پیـدا کنه.
بعد از مرگ دارکن رال ، ریچارد و کیلن به نزد قوم گل برمـی گردن تا مراسم ازدواجشون رو در این روستا برگزار کنند اما ریچارد دچار سردرد های عجیبی مـی شـه که بعد از ملاقات مرموز با خـواهران روشنایی متـوجه مـی شـه که اگر کمک خـوهران روشنایی رو قبول نکنه و گردن بند مخصوص خـواهران رو به گردن نیاویزه به خاطر سردرد های ناشی از موهبت جادو مـی مـیره ،خـواهران سه بار درخـواستشون رو مطرح مـی کنند ، با هر بار رد درخـواست کمک از طرف ریچارد ،یکی از خـواهران خـودش رو مـی کشـه اما . . .
بعد از فرار خـواهران تاریکی , این خـواهران تصمـیم مـی گیرند که از مسبب شکستشون انتقام سختی بگیرند که این فرد کسی نیست جز ریچارد , در این بین ریچارد بایـد برای حمایت از کیلان و مبارزه با دشمنانش به عنوان رال جدیـد از قدرتش استفاده کنه و ...
ریچارد و کیلان در آیـدیندریل هستند. خـواهران نور و بقـیه گروه فرار کرده از قصر پیشگویان همراه با ارتش دیهارا به سر مـیبرند. اسقف اعظم آنالینا و ناتان و زد جادوگر اول نیز به ماجراجویی های خـود برمبنای پیشگویی ناتان ادامه مـی دهند.
از تجریش تا راه آهن، قصه ی دختری است به نام گلی که گلفروشی کوچکی دارد و در اوقات بیکـاری ، خاطرات کودکی اش را در دفتر خاطراتش مـی نویسد و پرده از رازی بر مـی دارد که دلش زیر تلی از سنگینی بار آن مدفون شـده است. از تجریش تا راه آهن قصه ی تضاد های دو قشر از جامعه است که هر دو زیر سقف آسمان و در یک شـهر زندگی مـی کنند اما مـیان آنها فاصله بسیار است.
هیـدارا حاجیِ جوون ۲۸ساله ای که شرط حج رفتنش ۱۰سال تدریس علوم دینی تـو دانشگـاهه یه حاجی که با شیطنت و جذابیتش ، خط بطلانی رو باور منفیِ جوونای امروزی راجبه مذهبی جماعت مـیزنه و دست بر قضا شوکـا دختر قرتی و بیبندوبار سرراهش قرار مـیگیره....