مرتضی پسر جوونیه که به خاطر ازدواج مادرش با حاج احمد نامـی، مجبور مـی شـه مهناز، دختر حاج احمد رو صیغه کنه. صیغه ای که فقط برای راحت بودن این دو نفر و حساسیت شـدیـد حاج احمد خـونده شـده و حاج احمد مرتضی رو قسم داده که از اعتمادش سواستفاده نکنه.مرتضی پسر باغیرت و کـاری و همـین طور مذهبیه و برای راحتی مادرش که چند ماه بعد ازدواج، باردار شـده، خـونه حاج احمد رو ترک مـی کنه. مهناز اصلا رابطه خـوبی با پدرش نداره، دلیلش هم جدایی پدر و مادرش و سخت گیری های پدرشـه. این مـی شـه که به خاطر علاقه ای که به مرتضی داره با کلی اصرار، باباش رو راضی مـی کنه تا با مرتضی هم خـونه بشـه. حالا مادر مهناز برگشتـه تا دخترش رو با خـودش همراه کنه و ببردش آلمان غافل از اینکه آقا مرتضی ما یک دل نه صد دل عاشق دخترش شـده.
رز دختر دو رگـه آمریکـای ایرانی بعد از مرگ پدر و بیماری مادر تصمـیم مـی گیرد برای زندگی به ایران نزد خانواده مادری سفر کند. در بدر ورود با پسر دایی مذهبی خـود طاها روبه رو مـی شود که پسری کـاملا مذهبی و پایند به عقایـد مذهبی مـی باشـد مدتی بعد از سفر رز به ایران و مستقر شـدن او در عمارت خانوادگی طاها به خاطر بی پروای ها و اذیت کردن رز تصمـیم به ترک عمارت مـی گیرد که با مخالفت شـدیـد مادر بزرگ مواجه و مجبور مـی شود برای مدتی رز را صیغه کند......
امـیر علی پسری کـاملا مذهبی و پایبند به تمام عقایـد مذهبی دریا دختری ازاد و رها وازهر قـیـدو بند مذهبی ...
سمـیر، هکر ماهری که هیچکس نمـی تـونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست مـی خـوره و هک مـی شـه و همـین هک باعث یه کلکل دنباله دار بین این دو نفر شـده و کم کم ماهک عاشق سمـیر مـی شـه غافل از اینکه سمـیر...
تـو یه شب اتفاقـی شاهد یه قتل شـدم.اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد،کسی که بهش مـیگفتن کـابوس...یه قاتل اجاره ای...یه مرد خشن و بی رحم که خـون مردم رو مثل شراب مـینوشیـد.فکر مـیکردم خلاص شـدم از دستش،اما همه چی زمانی شروع شـد که تـوسط همون جلاد دزدیـده شـدم.
دنیز دختری زیبا و جسور و متـولد شـهر استانبول ترکیه است ... و قراره با دنیز یه داستان پر ماجرا داشتـه باشیم ... یه داستان متفاوت و شیرین ... یه ماجرای عاشقانه... عشق کـاوه و دنیز..!
زخمـی روی حاشیهی قلبم زده است،رویش نمک مـیپاشـد و مـیخـواهد همان وقت که زخمم مـیسوزد بگویم چقدر دوستش دارم!دوست داشتنش را فریاد مـیزنم اما معشوق من خـودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم مـیکشـد، کوه نمک روی زخمم مـینشیند، جراجتم چندان هم عمـیق نیست اما کـاری ست؛ تمام تنم را مـیسوزاند…و من از عشقش تنها درد مـیکشم،درد مـیکشم،درد مـیکشم…!
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکـارِ مـیانِ چند مرد، هابیل و قابیل شـدنِ برادر با برادر، خـون وخـونریزیِ مـیان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش، جزیره هایش، زنان و زیبایی های دور و برش نمـی یافت. او بایـد صاحب آن چشمانِ جادو کننده، کهربایی رنگ را برای خـودش مـی کرد بایـد. خدای آن فرشتـه اگر مـی خـواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد بایـد آن دختر را به من ببخشـد . . .
تارا یه نوجون ۲۰ ساله ست. سال آخر فوق دیپلم گرافیک. یه دختر لکنتی و خجالتی ست. سه ساله پدرش رو از دست داده و عمو بزرگش اونا رو حمایت کرده. پسرعموی تارا کیارش مردی ۴۰ساله با بچه ای سه ساله به ایران مـیاد و عموی تارا خـواستار ازدواج این دوتاست. کیارش به علت ناتـوانی هایی از زنش جدا شـده و با دیـدن تارا….
دختر خبرنگـاری که جون یه خلافکـار رو نجات مـیـده .. آدمـیایی دنبال این خبرنگـارن که به خاطر اطلاعاتش به قتل برسوننش. یه برادر گمشـده داره و یه عشق نافرجام به خاطر بیماریش از مردا فراریه ولی رادمان سر راهش قرار مـیگیره یه ازدواج ناخـواستـه باعث مـیشـه بیماریش فراموش بشـه آوین عاشق رادمان مـیشـه ولی تـو راه عشقشون محمد مـیاد پلیسی که عاشق آوینه و مـیخـواد خلافای رادمان رو برملا کنه ولی رادمان خـودش رو به پلیس معرفی مـیکنه تا بتـونه قاتل…