زخمـی روی حاشیهی قلبم زده است،رویش نمک مـیپاشـد و مـیخـواهد همان وقت که زخمم مـیسوزد بگویم چقدر دوستش دارم!دوست داشتنش را فریاد مـیزنم اما معشوق من خـودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم مـیکشـد، کوه نمک روی زخمم مـینشیند، جراجتم چندان هم عمـیق نیست اما کـاری ست؛ تمام تنم را مـیسوزاند…و من از عشقش تنها درد مـیکشم،درد مـیکشم،درد مـیکشم…!
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکـارِ مـیانِ چند مرد، هابیل و قابیل شـدنِ برادر با برادر، خـون وخـونریزیِ مـیان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش، جزیره هایش، زنان و زیبایی های دور و برش نمـی یافت. او بایـد صاحب آن چشمانِ جادو کننده، کهربایی رنگ را برای خـودش مـی کرد بایـد. خدای آن فرشتـه اگر مـی خـواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد بایـد آن دختر را به من ببخشـد . . .
تارا یه نوجون ۲۰ ساله ست. سال آخر فوق دیپلم گرافیک. یه دختر لکنتی و خجالتی ست. سه ساله پدرش رو از دست داده و عمو بزرگش اونا رو حمایت کرده. پسرعموی تارا کیارش مردی ۴۰ساله با بچه ای سه ساله به ایران مـیاد و عموی تارا خـواستار ازدواج این دوتاست. کیارش به علت ناتـوانی هایی از زنش جدا شـده و با دیـدن تارا….
دختر خبرنگـاری که جون یه خلافکـار رو نجات مـیـده .. آدمـیایی دنبال این خبرنگـارن که به خاطر اطلاعاتش به قتل برسوننش. یه برادر گمشـده داره و یه عشق نافرجام به خاطر بیماریش از مردا فراریه ولی رادمان سر راهش قرار مـیگیره یه ازدواج ناخـواستـه باعث مـیشـه بیماریش فراموش بشـه آوین عاشق رادمان مـیشـه ولی تـو راه عشقشون محمد مـیاد پلیسی که عاشق آوینه و مـیخـواد خلافای رادمان رو برملا کنه ولی رادمان خـودش رو به پلیس معرفی مـیکنه تا بتـونه قاتل…
دختری که بعد از دست دادن مادرش پدرش ازاون متنفر مـیشـه و همه تـو خانواده بهش زخم زبون مـیزنن، تااینکه پسرعموش که مدلینگـه از ترکیه مـیاد و مجبورشون مـیکنن باهم ازدواج کنن اما پسر عمو از ایجاد این وصلت ناراضی بود و برای پیشیمون کردن دختر اون رو اذیت مـیکنه و …
نیهاد مردی که از زندگی بریـده و فقط بفکر انتقامه...انتقام از همه اونایی که بهش خیانت کردن و زخم زدن اون حتی بچه یکساله خـودشو هم نمـیخـواد پدر بزرگ نیهاد اونو مجبور به ازدواج با نازان مـیکنه دختری که مـیتـونه هم مادر خـوبی برایه سامـین و هم همسر خـوبی برایه نیهاد باشـه ولی...
نگـار بخاطر اتفاقـی که تـو دوران بچگیش افتاده سعی کرده همـیشـه مثل پسرا رفتار کنه و قبول نداره که دختره ولی پدرش اونو مجبور مـیکنه با رعد ازدواج کنه ... رعد مرد مغرور و ثروتمندی که خـودش نامزد داره ولی بخاطر قولی که به پدر نگـار داده به خـواستگـاریش مـیره و ...
به پشت سرم نگـاه نمـیکنمو فقط مـیـدوم از تـه دل زار مـیزنم بخاطر بخت شومم... اشکم با بارونی که مـیباریـد قاتی مـیشـد انقدر گریه کرده بودم که حالت تـهوع گرفتم سرعتمو بیشتر کردم... بایـد فرار کنم ولی جایی رو ندارم برم ...حاضرم تـو خیابون بخـوابم ولی برنگردم به اون خـونه فرار مـیکردم از چنگ دو نفر آدم منفور با یاد بیکسی خـودم بازم اشکـام سرازیر شـد نمـیـدونستم بارون بیشتر صورتمو خیس مـیکنه یا اشکـام چون چشمام خیلی مـیسوخت... رسیـدم به خیابون اصلی احساس کردم صدای قدمای چند نفرو مـیشنوم
حلما سه روز قبل از عقدش به تـولد صمـیمـیترین دوستش مـیره و اونجا حسابی مشروب مـیخـوره، پلیس همه رو دستگیر مـیکنه و آبروی نامزدش و حاجی باباش مـیره...برخلاف تصورِ حلما، امـیریل حاضر نمـیشـه عقد رو بهم بزنه و هردو با هم....
داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقـی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختریاسپانیایی. آرون نیکزاد،مربی رشتـه ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شـده و با مهاجرت به شـهر بارسلون،مربی دختری به اسم دیانا مـی شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است،با شیطنت هایی خاص و البتـه، کمـی دست و پاچلفتی و در مقابلش،مردی از ایران با جدیت و سردی شخصیت…